امکانات |
<-PollName->
<-PollItems->
آمار
وب سایت:
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 12
بازدید کل : 20209
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1
|
|
صورتم خیسه اشکه، اصلاَ حالم خوب نیست، احساس گناه سرتا سر وجودم رو گرفته، حس خفه گیم هر لحظه بیشتر میشه، وقتی به آینه نگاه می کنم از خودم بدم میاد، تا میام رومو به آسمون کنم، خجالت می کشم وباز رومو بر می گردونم، بعضی وقتا حس می کنم یه آینه جلو چشامه و این حس تنفر از خودمو داره پشت سره هم بم یادآوری می کنه،....
هیچ جوره نمی تونم خودمو ازش قایم کنم، همه جا هست، آخه میگن از رگای گردن هم به آدم نزدیک تره، هیچ راه در رویی وجود نداره، خیلی فکر کردم، راه حلش اصلاَ مناسب نیست، خیلی جرأت می خواد، من ندارم، اصلاَ فکر کنم این وضعمو بدتر کنه...
هق هق گریم بند نمی آد، پالتومو پوشیدم رفتم بیابونای اطراف خونم، هر چی چشم می اندازم اونی که دلم می خواد رو پیدا نمی کنم، انگار تمام سنگ های بیابون هم با من لج کردن، هرچی سنگه بزرگ و با ابوهته اومدن جلو، ولی به درد من نمی خورن، یه دونه کوچیک حقیرش به درده کار من می خوره، بالاخره خودمو راضی کردم تا یه دونشو بر دارم، هر چند اونی که دلم می خواست نشد....
آوردمش خونه حسابی شستمش، گذاشتمش روی میزم، از هر طرف ساعتها خوب بش نگاه کردم، بعد از چند روز اون حالتی رو که می خواستم توش پیدا کردم، چند روز مثل این دیوونه ها کارم این شده بود که برم بازار ابزار فروشا و همه ی ابزاراشونو دقیق نگاه کنم، به دونه دونشون خیره می شدم و خوب نگاشون می کردم، نه هیچ کدوم به درد من نمی خورن، آخر از این کار خسته شدم، به این نتیجه رسیدم که راه حلش فقط تو انگشتای خودمه.....
سنگمو از تو کشوی میز در آوردم ، تو اون حالتی که پیدا کرده بودم گذاشتمش، شروع کردم آروم آروم با ناخونای دستم روش خراش انداختن، با این که خیلی عجله داشتم و دیگه وقتی برام نمونده بود ولی اصلاٌ عجله نمی کردم چون برام خیلی مهم یود که اون جوری که می خوام در بیاد، آروم آروم با ناخونام می کشم روش، اصلاَ احساس خستگی بم دست نمیده، فقط چندتا از ناخونام زخم شدن، چندتاشون هم زخمشون عمیق شده و خون اومدن، اصلاَمهم نیست که خون بیان ولی اینکه می ریزن رو سنگم اعصابمو خورد کرده، هر دفعه با دستمالم خونارو از روش پاک می کنم، با همون دستمالی که وقتی بغض تمام گلومو می گرفت اشکامو باش پاک می کردم، هنوز هم با این دستمال خونی اشکامو پاک می کنم، گاهی هم انقدر دستام خون میان که فشارم می افته و عرق می کنم، عرق پیشونیمم با همین دستمال پاک می کنم، چند هفته کشید تا اونی که می خواستم از توش در آوردم، حالا دیگه آماده بود، دیگه یواش یواش داشتم احساس آرامش می کردم، آره خودشه، خیلی خوب شد، فقط یه کم بوی خون میده و لای خراش و شیاراش خونی ان.....
شکلی که براش در آوردم شبیه هیچ کس یا هیچ چیزی تو این دنیا نیست، فقط شبیه خودشه وهمون شکلی که باید می بوده، دیگه وقتشه که برای همیشه بزارمش روی میزم....
دارم زندگیمو می کنم چه زندگیه خوبیه، حالا دیگه وقتی مجبورم برای بدست آوردن مخارج سنگینه زندگیم حق بقیه رو بخورم وخونه مردمو بکنم تو شیشه دیگه احساس گناه نمی کنم، وقتی کسی رو خورد می کنم و زیر پا لهش می کنم حالم بد نمی شه، وقتی احساسو تو یه آدم می کشم و به بازیش می گیرم فرقی برام نمی کنه، وقتی رو سره ضعیف تر از خودم داد می کشم و روحشو آزار می دم حالم بد نیست، وقتی زنمو که تنها پشت و پناهش تو این دنیا منم کتک می زنم و بعدش اصلاَ فرقی برام نمی کنه که حالش خیلی بده و داره زار زار گریه می کنه دیگه برام فرقی نمی کنه، وقتی آدمای فقیرو می بینم که دارن تو بد بختی دست وپا می زنن و هر روز غرق تر می شن، اصلاَ احتیاجی نیست برای نجاتشون کاری بکنم، چون دیگه احساس گناه توم نیست، وقتی می بینم خواهرم طلاق گرفته و برای نون شبه بچه هاش لنگه و داره به خود فروشی می افته به من ربطی نداره، وقتی می بینم بی ناموسی مد شده و غرور طعم حجر زدگی داره چرا باید رگه غیرتم باد کنه، وقتی می بینم به اسم خدا می گیرن و برای ناخدا خرج می کنن تا دختراشونو ببره اون وره آبا بفروشه چرا ..........
از وقتی اون تیکه سنگو گذاشتمش روی میز و می پرستمش دیگه هیچ احساس شرمی توم نیست، تا قبل از این وقتی یه کوچولو کسی رو آزار می دادم پیش خدام فقط شرمنده بودم، ولی کاری براش نمی کردم، حس می کردم آبروشو بردم، همه فکر می کردن من مسلمونم و خدا رومی پرستم ، همین طور هم بود، ولی داشتم آبروشو می بردم، خیلی خدای خوب و مهربونی بود ولی به من نمی خورد، داشتم اسمشو خراب می کردم.......
نمی دونم چرا این همه آدم تو این دنیا هستن که خدای به این بزرگی رو دارن ولی اصلاَ ازش نمی ترسن و بابت کارایی که می کنن بش جواب پس نمی دن و ازش خجالت نمی کشن، خیلی آروم و بی استرس هر جنایتی که می خوان انجام می دن، اونایی که ثروت دارن هر روز با کمک نکردن به بد بختا جنایت می کنن و آدمایی که قدرت دارن هر روز همین بد بختارو له می کنن و هر روز ابعاد جنایتشون بزرگ تر می شه، باید یه جوری به این مرئم دنیا بفهمونم که یا حرمت خدای خودشونو نگه دارن یا مثل من برای خودشون...........
وقتی یه تیکه سنگ میشه خدات تا روی میز کارته و تو باش چشم تو چشمی ازش خجالت می کشی ، راحت می تونی بری یه جایی که اون نیست و نمی تونه ببینه هر گناهی بکنی و بعد برگردی تو چشاش نگاه کنی و اونم از همه جا بی خبر با یه نگاه رضایت آمیز تو رو تحسین کنه، چون فقط لحظاتی که داری بش احترام می زاری رو می بینه و لحظاتی که داری بش خیانت می کنی رو نمی بینه...
آدمایی که اسم خودشونو خدا پرست گذاشتن و خداشون همیشه باشون هست و از چیزی که فکر می کنن بشون نزدیک تره، از رگ گردن که هیچ از فکرشون هم بشون نزدیک تره، نمی دونم چرا برای گناه کردن میرن سوراخ موش پیدا می کنن، یا آبروشون پیش مردمان مثل خودشون گناهکار، مهم تر از آبروشون پیش خداشونه، یا زور و قدرت مردمان مثل خودشون ضیف از زور و قدرت خداشون بیشتره، به نظر من این مسخرس، چون خدای من که یه تیکه سنگه وجنسش زمخت وسرده، اگر جلوش گناه کنم منو مورد عذاب خودش قرار میده.....
دیگه داره حالم از این آدما به هم می خوره، من که دیگه مطمئن شدم که بت پرستی من خیلی شرف داره به یگانه پرستی این تفاله آدما...
نمی دونم شاید تخسیر خودشون نیست شاید وقتی داشتن به وجود می اومدن یکی اومده واونارو چلونده وتمام آدمییت وانسانییت رو با خودش برده و چال کرده، همون، بهتره بشون بگی تفاله آدم، جون فقط از انسانییت کالبدشو با خودشون می کشن، یکی نیست بگه همینم خلاص کن راحت شی ! ... حیف آدمییت که اسمش اینه، دیگه نمی تونم بیشتر از این بنویسم، امروز هم باید با ناخونام روی تن خدامو صیقل بدم، دیگه هیچ کدوم از ناخونای انگشتام سالم نیستن،.... بوی خون تمام اطاقم رو بر داشته..
|
نويسنده: امیرعلی تاريخ: جمعه 15 فروردين 1393برچسب:داستان,در فواید بت پرستی,دست نوشته,عاشقانه, موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب
|
|